بعد از 4 سال…

سپتامبر 11, 2010

بعد از چهار سال بازم یه پست جدید 🙂

البته نمیخوام دیگه وبلاگ بنویسم فقط خواستم بگم هنوز زنده ام . کلی عوض شدم ، از زندگیم با همه سختی هاش لذت میبرم و به آینده امیدوارم…

خدانگهدار

زندگی در حضور دیگران

اکتبر 1, 2007

سلام
خيلي منتظر امروز بودم ، يعني روزي که بتونم تو وبلاگم در مورد يک شاهکار بنويسم . امروز ميخوام در مورد ديگران بنويسم ولي آيا ديگران کيستند؟!؟!؟
فيلم ديگران با کارگرداني بينظير « آلخاندرو آمنابار »  و بازي خارق العاده « نيکول کيدمن » محصول سال 2001 آمريکا مطمعنا ذهن شما را براي مدتي به خود مشغول ميکند ، آنچنان که ميتوانيد پاسخ خيلي از سوالهايي که از روز ازل با شما بوده را از فيلم بگيريد! البته اين فيلم به قدري معروف هست که به احتمال زياد ديدينش ، ولي شايد مواردي باشد که از ديد شما پنهان مانده باشد و من به خاطر همين سعي کردم نقد کوتاهي از اين فيلم داشته باشم.
داستان فيلم به طور خلاصه از اين قرار است :
در آخرين روزهاي جنگ جهاني دوم زني جوان به اسم Grace  « کيدمن » با دو فرزندش به يک عمارت بزرگ مربوط به دوران ويکتوريا مي رود تا در امان باشند و منتظر شوهرش مي ماند که از جنگ برگردد . بچه ها بيماريي دارند که آنها نمي توانند در معرض نور مستقيم خورشيد قرار بگيرند . زمانيکه گروهي خدمتکار جديد وارد عمارت مي شوند ، حوادث عجيب و وحشتناکي آغاز مي شود . دختر Grace مي گويد که او يک روح را که مدام در اتاقها رفت و آمد مي کند ديده است . ابتدا Grace باور نمي کند اما کم کم حس مي کند که مزاحمي در ساختمان وجود دارد . اين مزاحم چه کسي است و از خانواده Grace چه مي خواهد ؟

ديگران چه کساني هستند ؟ ارواح مردگان پس از مرگ کجا زندگي ميکنند ؟ ايا در همين جهان و يا جهاني ديگر . آيا ميتوان با ارواح مردگان ارتباط داشت يا نه؟ اين سوالات مجهول را تا حدودي و در حد باورهاي قابل لمس در فيلم ديگران ميتوان به پاسخي معقول رسيد… . فيلم داستان خانواده اي است که از يک شهر ويا روشن تر بگويم از يک سرزمين ديگر وفیلم دیگران يا جهاني ديگر به مکان جديد نقل مکان ميکند  در اين خانه و مکان جديد  چند مستخدم وجود دارد که از ديگران و مزاحميني صحبت ميکند که پا در حريم انها ميگذارند و موجبات ترس خانواده ميشود و البته حقيقتي که هنوز اعضا خانواده جديد از آن بي اطلاع هستند . اعضا خانواده هيچ وقت نميتوانند از خانه دور بشوند چون به خاطر مه زياد ممکن است دچار خطر شوند… . در يکي از سکانسهاس شاهکار اين فيلم که کمتر کسي به ان توجه کرده پدر خانواده از جنگ به صورت کاملا پريشان برميگردد و در حالي که روي تخت نشسته و روبه روي اينه اما اينه هيچ کسي و هيچ تصويري را نشان نميدهد… و فيلم تا جايي پيش ميرود که چهره مزاحم واقعي بايد نمايان شود .

اما پس از ديدن اين فيلم انسان دچار يک نوع شوک و بهت زدگي ميشود و نا خوداگاه به فکر فرو ميرود همان کاري که عوامل فيلم ميخواستند . براي توليد اين فيلم کارگردان فيلم با چند کليسا ، انجمن احضار ارواح انگلستان و اساتيد متافيزيک ملاقات ميکند تا اطلاعاتي درست به دست بياورد تا بتواند فيلمي بسازد که به واقعيت نزديک باشد . اين فيلم نا خوداگاه با آموزه هاي ديني ادغام ميشود و حالتي معنوي بوجود مي آورد… انسان همواره به اين فکر ميکند که از کجا امده و به کجا ميرود . و جهان ديگر چگونه جهاني است جواب اين سوال تا حدودي در آموزه هاي ديني به خصوص اسلام و مسيحيت کاتوليک آمده است که ارواح پس از مرگ به جهاني موقت بين اين جهان و جهاني ديگر(عالم برزخ) انتقال داده ميشوند و حق ندارند به جهان زندگان پاي بگذارند مگر تحت شرايطي … دريک سکانس از فيلم پدر خانواده باز ميگردد و ميگويد من وقت زيادي ندارم و بايد برگردم … و بجنگم … اين همان اعتقاد مسيحيت و کاتوليک هاست که عده اي زيادي از انها عقيده دارند انسان پس از مرگ به چيزي و کاري و موضوعي که در دنيا به ان علاقه داشته تبديل ميشود. همين موضوع مهم ، دستمايه اي است براي فيلم سازان هاليوود که با همين چراهاي ذهن بينندگان فيلم سازي ميکنند و الحق که فيلمهاي خوب و معناگرايي ميسازند از موضوعات جهان پس از مرگ ، تناسخ ، فرشتگان و شيطان و…

ديگران در تلوزيون جمهوري محترم اسلامي ايران :
چند وقت پيش اين فيلم از تلوزيون پخش شد ، که البته پخش نميشد بهتر بود ! . علاوه بر اينکه خيلي جاهاش رو مثل هميشه سانسور کرده بودند ، به خاطر اينکه ديگران يک فيلم مذهبي است ، خيلي از ديالوگ ها رو هم تغيير داده بودند ! من براي اولين بار اين فيلم رو از ويدئو کلوب گرفته بودم و وقتي از تلوزيون پخش شد اين موضوع رو متوجه شدم  . مثلا در جاهايي که صحبت از دين مسيحيت و سوالهايي که دختر Grace از روي کنجکاوي از او ميپرسيد . مثلا در نسخه اصلي فيلم دختر به مادرش ميگويد : من قبول ندارم که روح القدس يه پرنده است و قبول ندارم خدا جهان رو فقط در 7 روز خلق کرده !، و در نسخه جمهوري اسلامي اون اينطوري تغيير داده شده : من قبول ندارم که برگ درختها در پاییز به خاطر اراده خدا ميريزه !!! ( البته يادم نيست که عين اين رو ميگه يا نه ولي يه همچين چيزهايي بود ). البته خيلي زياد هست ولي من در حال حاظر حضور ذهن ندارم  و نميتونم نسخه جمهوري اسلامي اونو گير بيارم و مقايسه کنم .
اگر شما اين فيلم رو نديده ايد ، ديدن اون رو شديدا بهتون پيشنهاد ميکنم و مطمعن باشيد که هر پاياني را براي اون متصور بشيد درست نيست !!!

محمودیزم در برابر جهان !

سپتامبر 22, 2007

خسته و کوفته از بیرون میای خونه ، تلوزیون رو باز میکنی : آمریکا در عراق گیر افتاده – عراق باتلاق آمریکا – سربازان آمریکایی شبها کابوس میبیند – تظاهرات ضد آمریکایی در … – دلار آمریکا کمتر از یورو – تبعیض نژادی در آمریکا ! – شکنجه در زندانهای امریکا و… ادامهٔ مطلب »

فقط یک چیز است که ما را به مقصد میرساند ….

آگوست 22, 2007

سلام
امروز از اون روزهای مثلا بد بود ! ولی باز هم شکر . شکر که کنار خانوادم هستم، شکر که میتونم نفس بکشم،شکر که فرصت دارم جبران کنم! امروز هم یک تلنگر، یک اتفاق بینظیر که باعث شد تمام اتفاقات امروز رو فراموش کنم و الان در آرامش کامل این متن رو بنویسم ، آخ نمیدونین چقدر حال میده … . خوب چی شد‌؟ خوب معلومه من یه فیلم دیدم . اونم از نوع خوبش ، از اونایی که بهشون علاقه دارم . اسمش هست « سنجاقک » سنجاقک. شاید شما هم دیدینش ، ساخته آقای « تام شدیاک» و با بازی بینظیر« کوین کاستننر» و همچنین «سوزانا تامسن» محصول سال 2002 آمریکا. فیلمی که به مفاهیم عمیق در مورد ایمان و زندگی پس از مرگ میپردازد و سوالهای بیجواب خیلی ها را جواب میدهد و با یک پایان بسیار زیبا و خوب بیننده را در خلوت خویش تنها میگذارد و تا شاید بتواند باعث یک دگرگونی باشد …

داستان « سنجاقک » در باره یک زن و شوهر پزشک است . « جو » با بازی کوین کاستنر و « امیلی » با بازی سوزانا تامسن . امیلی که انسانی بسیار خوب و با اعتقاد قوی است در حالی که خود حامله است برای کمک به کودکان فقیر به ونزوئلا میرود و در آنجا در پی یک حادثه فوت میکند . و جو که علاقه بسیار شدیدی به امیلی داشت در وضعیت بسیار بدی به سر میبرد . اما داستان اصلی فیلم از اینجا به بعد شروع میشود و حول محور سنجاقک میچرخد . سنجاقک شاید به نظر همه یک حشره معمولی باشد ولی برای امیلی معنای خاصی داشت و برای او یک نماد بود . در این زمان اتفاقات عجیبی برای جو می افتد که همه آنها به سنجاقک ختم میشود ! تا اینکه جو برای اینکه به قول امیلی عمل کند به بخش کودکان سرطانی میرود و از آنها به جای امیلی بازدید میکند . این کودکان همگی به بیماری سرطان مبتلا هستند و بسیاری از آنان تجربه مرگ و بازگشت دوباره به زندگی را داشته اند و دارند و به خاطر همین امیلی سعی میکند از طریق آنان با جو ارتباط برقرار کند تا پیغامی را به او برساند . پیغامی که باعث میشود جو در پایان فیلم « روح امیلی » را نجات میدهد!!… . اشتباه نکنید از اون فیلمهای تخیلی نیست بلکه کاملا بر پایه واقعیت و در عین حال پیام اصلی فیلم کاملا بدیهی است . خودتون بقیشو ببینین بهتره … . اگه دنبال یک تلنگر هستی شاید این فرصت خوبی باشه

پیام اصلی فیلم اشاره دارد به موضوع ایمان و زندگی پس از مرگ . به اینکه ما اگر زندگی در این دنیا را کامل نکنیم شاید به جایی که میخواهیم نرویم ، اینکه ما در همه حال در حال فکر کردن هستیم و همه افکار در ذهن ما انجام میشود ُ جایی که ما در آن زندگی فعلی خود را ساخته ایم ! بله ما خود خالق زندگی خویش هستیم و اینکه جهان ما چگونه است به طور حتم ما خود درbelive ! آن دخیل بوده ایم و اینکه مثلا الان چه شغلی داریم به این معنی است که ما آن شغل را دوست داشته ایم و ذهن ما درگیر آن بوده و ما جذب آن شده ایم (البته این یکی برای ایران صدق نمیکند! ) و اینکه ما میتوانیم دنیای پس از مرگ خود را نیز بسازیم ! بله و این فقط با داشتن یک چیز امکان پذیر است و آن هم داشتن اعتقاد و ایمان . و همانطور که از معنی این دو کلمه مشخص است شخص خود باید به تنهایی به ایمان و اعتقاد برسد و نباید طوری باشد که به صورت رسم و ارثی باشد

مناظره من و روح …

آگوست 11, 2007

سلام . من این مطلب رو تو مقدمه کتاب « خود مقدس شما » اثر « وین دایر » خوندم ، برام خیلی جالب بود ، هر موقع میخونمش یه حس غریب توام با امید بهم دست میده … . این مطلب کوتاه بدون پیچیدگی و کلمات سنگین خیلی چیزها رو برای آدم روشن میکنه ، بدون وابستگی به هیچ دین یا فرقه ای … . در جامعه ما که از این « من » ها و دنیا مداران زیاده فکر کنم بخوننش بد نیست…

تصور کن دو طفل محبوس در رحم مادرکه ما یکی را « من » و دیگری را « روح » می نامیم چنین مکالمه ای با هم داشته باشند :
روح به من میگوید : میدانم که پذیرفتن این مطلب برایت بسیار مشکل است ولی من ایمان دارم که بعد از مرگ زندگی وجود دارد
من جواب میدهد : چرند نگوبه دورو برت نگاه کن هر چه هست همین است ، چرا همیشه به دنبال چیزهای غیر واقعی هستی ؟ سرنوشت خود را بپذیرراحت باش و مزخرفات بعد از مرگ را فراموش کن.
روح لحظه ای آرام میگیرد ولی صدای درونیش نمیگذارد آرام باشد : من ، عصبانی نشو ولی حالا حرف دیگری دارم ، اینکه مادری هم وجود دارد.

چشم خدا !

من با ریشخند می گوید : مادر! چطور میتوانی اینقدر مزخرف باشی ؟ تو هرگز مادری ندیده ای چرا نمیخواهی بپذیری هر چه هست همین است ؟
این عقیده مادر داشتن دیوانگیست . تو و من اینجا تنها هستیم ، این واقعیت توست. حالا به این رشته بچسب ، به گوشه ای برو و دست از این مزخرف گویی بردار و به من اعتماد کن ، مادری در کار نیست.
روح با میلی ساکت شد ، اما دوباره بیقراریش او را به حرف آورد و گفت : من ، لطفا بدون جبهه گیری در برابر عقیده من گوش بده. من فکر میکنم این فشارهایی که به من و تو وارد میشود و حرکاتی که گه گاه از ناراحتی میکنیم و جابه جا شدن دایمی و هر چه که اتفاق میافتد همه باعث رشد ما میشوند و ما را برای رفتن به جایی که قرار است بزودی تجربه اش کنیم ، آماده مینماید.
من جواب داد : حالا دیگر یقین پیدا کردم که تو دیوانه شده ای . هرچه تا حالا دیده ای تاریکی بوده. تو هرگز نوری ندیده ای . اصلا چطور به این چیزها فکر میکنی؟ آن حرکات و فشارهایی که احساس میکنی ، واقعیت تو هستند . تو یک موجود جدا هستی این سفر توست . تاریکی ، فشار و احساس اسارتی که داری مربوط به زندگی است . تا زنده ای بایستی با آنها مبارزه کنی. حالا رشته ات را بچسب و لطفا آرام بگیر

روح مدتی آرام گرفت ولی بالاخره طاقت نیاورد : من فقط یک حرف دیگر میزنم و دیگر مزاحمت نمیشوم .
من با بی حوصلگی گفت : خوب بگو
من معتقدم که همه این فشارها و ناراحتی ها نه تنها ما را به یک نور آسمانی هدایت میکنند ، بلکه بعد از تجربه آن نور ما با مادرمان روبه رو شده و جذبه فوق العاده بی نظیری را تجربه خواهیم کرد .
من : ای روح حالا دیگر مطمعن شدم که عقلت را از دست دادی !

عشق به دور از هیاهوی دنیای مادی …

آگوست 3, 2007

سلام. میدونین من اکثرا مواقعی تو وبلاگم چیزی مینویسم که یه اتفاق فوق العاده تو زندگیم اتفاق بیفته ، الان هم فکر کنم یه اتفاق خوب افتاده اونم اینه که من یه فیلم خوب دیدم .

از چند روز پیش تو تلوزیون تبلیغ یه فیلم با نام « هوش مصنوعی » که قرار بود روز جمعه پخش بشه رو نشون میداد از چند ثانیه ای که نشون داد متوجه شدم که از اون فیلمهای تخیلی – فضایی معمولیه و زیاد خوشم نیومد ولی نمیدونم چی شد موقع شروع فیلم من جلوی تلوزیون بودم ! و بعد از اینکه فهمیدم کارگردان فیلم استیون اسپیلبرگ هست جلوی تلوزیون میخکوب شدم که بفهمم موضوع از چه قراره !

هوش مصنوعی عنوان فیلمی سینمایی از گونه علمی- تخیلی است . این فیلم توسط استیون اسپیلبرگ نوشته و کارگردانی شده و در سال ۲۰۰۱ میلادی پخش شده است. این فیلم آخرین پروژهٔ استنلی کوبریک کارگردان مطرح سینما بود و بعلت مرگ کوبریک قبل از شروع فیلمبرداری , اسپیلبرگ فیلم را ساخت.
جود لاو و هالی جوئل آزمنت در فیلم نقش آفرینی کرده اند. داستان این فیلم اشارات زیادی به داستان مشهور پینوکیو دارد.

داستان فیلم چند سال آینده را نشان میدهد که راوی توضیح میدهد که بر اثر یک اتفاق انسانهای بسیاری در دنیا کشته شدند و فقط در برخی از نقاط جهان مثل اروپا و آمریکا وضع عادی است و با این حال دولت امریکا قوانین جدیدی برای زاد و ولد وضع کرده که مردم به خاطر همین مجبور میشوند از رباتها برای کارهای روزمره کمک بگیرند

هوش مصنوعی ولی در یکی از کلینیک های ساخت روبات دانشمندان روباتی ساخته اند که متفاوت با بقیه است حتی قابلیت درک مفاهیمی همچون عشق را هم دارد و یک نمونه از آن را به نام دیوید که از نظر ظاهری هیچ فرقی از انسان معمولی ندارد و در نهایت ظرافت ساخته شده است . در این میان یکی از کارکنان آن کلینیک که پسرش دچار یک بیماری شده و در حالت کما قرار دارد دیوید را برای آزمایش و همچنین کمک به همسرش که به خاطر پسرش دچار افسردگی شده به خانه میآورد . مونیکا به خاطر اینکار همسرش از دستش بسیار عصبانی میشود چون او فکر میکند که همسرش دیوید را به جای پسرش به خانه آورده ولی بعد از گذشت چند روز مونیکا تحت تاثیر دیوید قرار میگیرد و از شباهت او به یک بچه واقعی در شگفت میماند . تا اینکه کم کم به او عادت میکند و کلمات جادویی که سازندگان آن گفته اند اگر این کلمات برای دیوید خوانده شود او عشق را درک خواهد کرد و دیگر نمیتوان او را از آن خانواده جدا کرد جز … را برای دیوید میخواند و اواز آن لحظه عاشق مادرش میشود ! . تا اینکه پسر مونیکا حالش خوب میشود و به خانه باز میگردد و مونیکا دیگر توجهی به دیوید نمیکند و شبها به جای اینکه به او قصه بگوید به پسر خودش میگوید . دیوید از این موضوع بسیار ناراحت میشود و غم و غصه را میتوان در چشمانش دید ! تا اینکه یک روز مونیکا قصه پینوکیو را برای پسرش میخواند و البته دیوید هم در رختخواب خودش به ان گوش میکند تا اینکه قصه به جایی میرسد که پینوکیو به وسیله پری مهربان تبدیل به یک پسر واقعی میشود و اینجاست که دیوید در فکر فرو میرود … تا روزی که دیوید ناخواسته پسر مونیکا را در خطر مرگ قرار میدهد و مونیکا بر خلاف میلش مجبور میشود او را در جنگل رها کند و البته یکی از قشنگ ترین و احساسی ترین سکانسهای فیلم در این جا رخ میدهد . ولی با این حال عشق دیوید به مادرش او را وادار میکند که دنبال پری مهربان بگردد تا او را تبدیل به یک پسر واقعی کند تا دوباره مادرش را بتواند ببیند ! و دیوید در این راه دچار مشکلاتی میشود اما … ( ایندفعه خودتون بقیشو ببینید بهتره … )

نکته جالبی که منو تحت تاثیر خودش قرار داد بازی بینظیر و واقعا خارق العاده آقای هالی جوئل آزمنت ( دیوید ) بود که با وجود سن کم در بهترین شرایط ممکن نقش خودش رو زندگی میکرد و به خصوص حالت چشمانش در کل طول فیلم که نشان از پاکی دل دیوید ( ربات ! ) داشت ستودنی بود .هالی جول آزمنت

البته ایشون نامزد جایزه اسکار هم هستند ( نمیدونم واسه این فیلم بوده یا نه ؟ ) و آینده بسیار درخشانی در انتظارش هست .

اعتراف میکنم که حسی که موقع دیدن این فیلم داشتم رو هیچ موقعی تجربه نکرده بودم و یکی از بهترین لحظات زندگیم بود وقتی این فیلم رو میدیدم . در این فیلم میتونید صداقت و پاکی رو در چشمان دیوید ( ربات !) ببینید که حکایت از این دارد که عشق از مکان و زمان و مادیات جداست …


عشق و ...

این قصه را كارگردان بزرگ سینمای آمریكا، استنلی كوبریك قصد داشت كارگردانی كند كه مرگ به او این فرصت را نمی دهد. می گویند كوبریك قصد داشته نقش دیوید را به یك روبات واقعی بسپارد و همین باعث تاخیر در ساخت فیلم و نهایتاً ساختن آن به وسیله اسپیلبرگ شده است. اسپیلبرگ كه در ساخت فیلم های علمی- تخیلی كارنامه درخشانی دارد؛ «هوش مصنوعی» را نیز به استادانه ترین شكلش می سازد.

او ضمن اینكه فیلمی به شدت جذاب و سرگرم كننده می سازد، اثری كاملاً فلسفی و متفكرانه به سینمای جهان اضافه می كند. او علاوه بر اینكه فیلم را در ژانر سینمایی خود كارگردانی می كند، تلاش زیادی انجام داده تا همان چیزی بشود كه كوبریك قصد ساختش را داشته، این طور كه می گویند كوبریك درباره ایده اش در ساخت این فیلم با اسپیلبرگ صحبت كرده است.

درپایان تماشای یكی از تكان دهنده ترین و بهترین آثار سینمای معاصر جهان را به شما توصیه می كنم.

وزن انتقام چقدر است …

ژوئیه 18, 2007

سلام

نمیدونم چجوری شروع کنم ! چون همین الان هم تحت تاثیر فیلم هستم و با دیدن چند بار بازم از دیدنش خسته نشدم . بله این فیلم به اندازه ای جذاب و عالی هست که شما هم بعد از دیدن فیلم مثل من خواهید بود ، حالا بریم سر اصل مطلب :

این فیلم اسمش هست « 21 گرم » به کارکردانی آلخاندرو گونزالس ایناریتو و با بازی بینظیر و بی نق21 گرمص شان پن و نائومی واتس و البته بازی بسیار عالی  بنیتسیو دل تورو .

واژه ۲۱ گرم دقیقا به مفهوم مرگ اشاره دارد زیرا طبق تحقیقات یک دانشمند اروپایی در قرن ۱۸ انسان وقتی می‌میرد ۲۱ گرم از وزنش کاسته می‌شود . فیلم به معنی و مفهوم این وزن اندک میپردازد. « به نقل از ویکیپدیا »

 

warning ! خطر لوس شدن : ممکن است این مطلب پایان داستان را لو بدهد !

جک جوردن ( بنیتسیو دل تورو ) ، یک پدر و دو دخترش را در تصادفی زیر می‌گيرد و موجب مرگ پدر و دو دختر خردسالش میشود در بیمارستان، قلب این پدر به بیماری که در حال مرگ است ( شان پن ) پیوند می‌شود و او را نجات می‌دهد. بعد از این اتفاق ، زندگی سه خانواده متاثر می‌شود. مرد با قلب پیوندی کنجکاو می‌شود خانواده‌ی فرد اهدا کننده را پیدا کند و زن بیوه هم دنبال گرفتن انتقام از قاتل همسر و فرزندانش است . همان دو موضوع باعث می‌شود زندگی قهرمان‌های فیلم به هم مربوط شود…

در این فیلم از تکنیک سکانسهای پراکنده به طرز خارق العاده ای به وسیله ایناریتو استفاده شده که بیننده در ابتدا مقداری گیج و مبهوت میشود ولی با دیدن چند باره فیلم تازه به زیبایی فیلم و داستان اصلی آن پی میبرد !

اما مسئله ای که فیلم 21 گرم را جدا از ساختار قوی و تدوین ماهرانه اش متمایز میکند این است که فیلم به عقیده من یک نگاه عمیق و دقیق به مسئله ایمان و لایه های درونی انسان میپردازد . مسائلی مثل لقاح مصنوعی و دروغگو خطاب کردن مسیح و بسیاری از موارد دیگر … جزء نکاتی هستند که البته در سایه تکنیک های سینمایی و نوع روایت فیلم که خاص میباشد پنهان میماند . مسئله بازگشت و مرگ و بالعکس کلیدی ترین نکته فیلم میباشد بازگشت جک جردن به ایمان و دیانت مساوی میشود به مرگ مایکل و دو دختر خردسالش و مرگ مایکل موجبات زندگی دوباره پائول ( شان پن ) که در استانه مرگ قرار دارد را فراهم میکند و حال پائول با یک اسلحه به دنبال کشتن جک راهی میشود کشتن کسی که موجبات زندگی دوباره خود را مدیون او میباشد حال شخصیت جک جردن که اصلی ترین و محوری ترین فرد داستان چه از لحاظ روند داستان و چه از لحاظ شخصیت درونی که اوج فیلم و افول فیلم ( از لحاظ ماجرا ) در این شخصیت شکل میگیرد را مورد نقد قرار میدهم  تا مسئله کمی روشن تر شود 

 جک جوردن  فردی است که در گذشته یک خلافکار به تمام معنا بوده و حال تبدیل به یک مسیحی شده سکانسی در فیلم وجود دارد که او مشغول ارشاد و راهنمایی یک جوان 17 ساله و بزهکار است و خطاب به جوان میگوید «خداوند حتی از رویش یک تار مو روی سر تو خبر داره» یک سکانس فوق العاده جوان کم تجربه مجبور است به حرف کسی گوش کند که بر پیشانی خود سیاه است (ارم زندان ایالتی روی گردن جک جردن) واین جزء همان مسائل انتقادی فیلم میباشد که افراد الوده به گناه مسئول رواج دین میشوند که حتی خود کوچکترین ثباتی در دین ندارند در ادامه وقتی نوجوان با دوست خود در گیر میشود جک جردن وارد ماجرا میشود و با فحش و ناسزا و کتک زدن نوجوان قصد اصلاح او را دارد که با پا در میانی اسقف اعظم قائله ختم میشود .البته این روش  در سایر ادیان الهی دیگر هم توسط اشخاصی مثل جک جردن به شکلی بدتر اجرا میشود  (قصد مقایسه ندارم ) در ادامه جک جردن در یک مزایده و به لطف مسیح برنده یک خودرو میشود تا با ان به امور کار کلیسا بپردازد در همین کش و قوس جک جردن با خودرو اعطایی مسیح مایکل و دو دخترش را زیر میگیرد و به جای کمک از صحنه میگریزد وبعد از گذشت چند روز خود را به پلیس معرفی میکند و حالا جنگ اعتقادی مذهبی جک درون زندان  اغاز میشود جک جردن این بار برعلیه مسیح شعار میدهدو در حالی که با اسقف کلیسا مشغول بحث است  میگوید « من خودم رو وقف مسیح کردم و اون در عوض یه ماشین به من داد تا باحاش بزنم یه مرد و دو دخترش رو بکشم اون (مسیح) حتی توانایی موندن و کمک کردن به اونها رو به من نداد مسیح به من خیانت کرد هیچ جهنمی در کار نیست و جهنم همینجا تو سر منه » بله در واقع حالا جک جردن به همان نوجوان بزهکار تبدیل شده اما نوجوان بزهکار درون خودش و اسقف کلیسا هم با الفاظی مثل حروم زاده و … سعی میکند تا جک بی ایمان را اصلاح کند
21 گرم

بله این واضح و روشن است که ایناریتو به عنوان فیلم ساز دین مسیحیت را به باد انقاد های کوبنده قرار میدهد و راه و روش کشیش ها و ترویج دهندگان دین را مورد تمسخر قرار میدهد شاید جالب باشد بدانید که ایناریتو فرزندش را در دوسالگی از دست میدهد و در پایان فیلم هم وقتی صفحه سیاه میشود شاهد یک دست نوشته هستیم به این معنی که : « خطاب به ماریا الادیا ( همسر ایناریتو) :  انگاه که محصول خراب شده سوزانده شد ، مزرعه افتاب گردان دوباره سبز شد » شاید خود کارگردان هم دچار جنگ اعتقادی شده باشد و از دست دادن فرزندش منسوب به مسیح میداند؟ صد البته این به نوع دیدگاهای تماشاگر فیلم مربوط میشود که چه دیدی نسبت به این نوع دیدگاهای مذهبی داشته باشد . جک جردن حالا به دور از هرگونه اموزه دینی به فطرت خود رجوع میکند و درون خود احساس گناه میکند او همه چیز خود را رها میکند و بعد از ازادی از زندان به دلیل عدم اثبات به یک جای دوردست میرود و درنهایت او با  پائول و کریستین مواجه میشود او خود را تسلیم انها میکند اما پائول توان کشتن جک جردن را ندارد و به دلیل عارضه قلبی دچار تشنج میشود و حالا یکی دیگر از نقاط اوج فیلم را مشاهده میکنیم که جک جردن در یک نمای بسته درون یک وانت در حال رساندن پائول به بیمارستان است حالا و بعد از زمانی که جک جردن به همان چیزی که هست بازگشته و خودش است تبدیل به یک فرشته نجات میشود . و…

در نهایت آن دیالوگ تاریخی شان پن هنگام مرگ روی تخت بیمارستان:

می‌گن درست در لحظه مرگ 21 گرم از وزن کسی که داره می‌میره، کم می‌شه.
و مگه 21 گرم چقدر ظرفیت داره؟
مگه چی از ما کم می‌شه؟
مگه چی می‌شه اگه  ما 21 گرم از دست بدیم؟
با رفتن اون چی می‌شه؟
مگه چقدر ارزش داره؟
21 گرم وزن… یک سکه پنج سنتی
وزن یک مرغ  مگس خوار…یه تیکه شکلات
21 گرم چقدر وزن داره؟
این 21 گرم که از ما کم می‌شه وزن روح ماست. واقعا 21 گرم چقدر وزن داره؟ وزن «بودن» و «هستی» ما چقدره؟

ببخشید که زیاد شد ولی لازم بود ! لازم بود بیشتر از اینا بنویسم ولی حیف که قدرت درک بهتر این فیلم رو نداشتم یا نمیتونم به زبون بیارم  ولی در هر حال شما رو به دیدن این فیلم دعوت میکنم . یکی از دوستان میگفت : این فیلم زندگی منو تغییر داد … . آره میشه! شاید برای شما هم این اتفاق بیفته …

موفق باشید و منتظر نظراتتون هستم

زماني که درستي مسير زندگيمان را به پرسش ميگيريم …

ژوئیه 10, 2007

سلام . امروز میخوام در مورد یه فیلم بنویسم ، اسمش هست « حماسه ساز » ساخته آقای رابرت ردفورد و بازی بی نظیر و خیره کننده ویل اسمیت و مت دیمون . این فیلم شاید زیاد معروف نباشه یا جایزه اسکار نگرفته ولی از نظر من �ماسه سازیه شاهکاره به تمام معنا هست .

warning خطر لوس شدن : ممکن است این مطلب پایان داستان را لو بدهد !

موضوع این فیلم داستان زندگی یک گلف باز به نام junu  « مت دیمون » هست که در رشته خود یکی از بهترین ورزشکاران آمریکا و حتی دنیا هست و تقریبا در تمامی مسابقاتی که برگزار میشود نفر اول میشود . او علاوه بر اینکه در ورزش نمونه است از نظر اخلاقی هم نمونه و در اجتماع نیز جایگاه خوبی دارد . اوج موفقیت او در گلف مواجه میشود با جنگ جهانی ، جنگی که به نظر خود جونو به خاطر هیچ و پوچ در گرفت و در آن میلیونها نفر به خاطر خودخواهی عده ای کشته شدند. و در این زمان او گلف را کنار میگذارد و راهی میدان جنگ میشود ، البته او در جنگ هم نمونه بود و چند نشان لیاقت گرفت . ولی او در جریان جنگ از نظر روحی بسیار آشفته بود و از دیدن صحنه های جنگ عذاب میکشید و همین باعث شده بود که تغییرات زیادی بکند و طبق گفته خودش به یک آدم دیگر تبدیل شود . بالاخره وقتی جنگ تمام میشود و به شهر خود برمیگردد مردم آنجا منتظر یک مسابقه بزرگ  بین دو تن از بزرگان گلف دنیا که قرار است در شهر آنها « ساوانا » برگذار شود هستند . اما اکثر آنها خواستار این هستند که یک نفر نیز از شهرشان در این مسابقه حضور داشته باشد ولی کسی نیست که بتواند با دو رقیب دیگر مبارزه کند . در این میان پسر بچه کوچکی که علاقه بسیاری به جونو دارد او را در خیابان میبیند و مردم را از آمدن او از جنگ آگاه میکند و همین باعث میشود که بزرگان شهر از او دعوت کنند تا در مسابقه شرکت کند که ابتدا با مخالفت جونو مواجه میشوند ولی نهایتا او حاظر به شرکت در مسابقه میشود و در این زمان که او خود را اماده میکند شخصی وارد زندگی او میشود که خود را مربی گلف معرفی میکند « ویل اسمیت » و میخواهد به جونو کمک کند . حرف زدن او از همان ابتدا با بقیه فرق میکند و باعث تعجب جونو میشود ! ولی با این حال جونو او را قبول میکند و آنها شروع میکنند و ماجرای اصلی فیلم از اینجا به بعد شروع میشود .   عشق و غرور و ...

در جریان بازی بگرونز « ویل اسمیت » با حرفهایش سعی میکند به جونو روحیه بدهد اما جونو که در ابتدا بازی را خراب کرده و روحیه خود را از دست داده به حرفهای او توجهی نمیکند و حرفهای او را غیر عملی و نا ممکن میداند مثلا در یکی از سکانسها که جونو سخت نا امید شده بگرونز به او میگوید « به این فکر کن که میتونی ! » اما او هیچ توجهی نمیکند و لبخندی سرد بر لبانش مینشیند . ولی کم کم او خودش را با حرفهایش در دل جونو جا میکند و دیگر همراه لبخند جونو به صورت عمیقی به گفته های او فکر میکند به صورتی که در یکی از سکانسها وقتی میخواهد ضربه ای بزند و دقیقا نمیداند که چکار باید بکند از بگرونز میپرسد « خوب ، چیکار کنم !؟!؟ »  .

جالبترین قسمت داستان این است که بگرونز اصلا هیچ شباهتی به مربی گلف ندارد و وقتی هم که میخواهد جونو را نصیحت کند هیچ حرفی از مسایل فنی نمیزند مثلا وقتی که او در بدترین شرایط قرار دارد میگوید « تو بازی کن ، همه باید بازی کنند تا متوجه بشن بیهوده به دنیا نیومدن ! » و اینکه « با درون خود خلوت کن ، در اینصورت میفهمی که تنها نیستی » در این فیلم به طور غیر مستقیم پستی و بلندی های زمین گلف که تپه های بسیار زیبایی هم هستند به مشکلات زندگی تشبیه میشود و بگرونز ( به همرا فیلمبرداری بی نظیر فیلم ) با راهنمایی های خود در واقع به ما یا آوری میکند که برای رسیدن به هدف فقط باید خود را دید و هدف را و نباید مشکلات کوچک و بزرگ ( تپه ها ) مانعی برای ما  باشد و ما میتوانیم با تمرکز و دیدن بهتر محیط از آنها به راحتی عبور کنیم . در نهایت با راهنمایی های به جا و جالبی که بگرونز به جونو میکند او کم کم به بازی برمیگردد و میتواند خود را به سایر رقیبان برساند و درست زمانی که فقط چند ضربه تا پایان بازی مانده بگرونز از او خدا حافظی میکند و برخلاف میل جونو میرود و به او میگوید که باید بقیه راه را خودش تنهایی برود . سرانجام جونو با کمک حرفهای بگرونز موفق میشود مسابقه را ببرد و نفر اول شود .

در پایان فیلم راوی « پسر بچه ای که از طرفداران جونو بود. البته در زمان پیری » میگوید نکته مهم این بود که من نفهمیدم بگرونز کی بود ، از کجا آمد و به کجا رفت ولی هرچه بود برای من یه حماسه ساز بزرگ بود ، حماسه ای که تا ابد به یاد خواهم داشت .

اگه بخوام این فیلم رو توی یک جمله بگم  : زماني که درستي مسير زندگيمان را به پرسش ميگيريم
پاسخ شايد درست در برابر چشمانمان باشد

ببخشید که مطلب زیاد خوب نبود و نتونستم بهتر حق مطلب رو ادا کنم . باور کنید لحظه لحظه این فیلم پیام داره و چون زیاد میشه اینجا نمیتونم بنویسم و میزارم به عهده خود شما که در زمان دیدن فیلم متوجه میشین . بهتون توصیه میکنم حتماً حتماً این فیلم رو ببینین و بدونین که واقعا فیلم جالبی هست و میتونه خیلی براتون مفید باشه . مخصوصا به تمامی حرف های بگرونز دقت کنین که همشونو باید با طلا نوشت! و اگه شما هم فکر میکنین که دیگه خیلی دیر شده یا نمیتونم و… این فیلم برای شما ساخته شده . شاد باشین

«رنج» مجوز «مرگ» نیست …

ژوئیه 3, 2007

سلام امروز میخوام در مورد یه فیلم بنویسم . اسمش هست  » دریای درون » ساخته » آلخاندرو آمنابار » که  تا اینجا فیلمهایی که از اون دیدم یکی از کارگردانان محبوب من هست . احتمالا شما هم یکی از شاهکارهاش « دیگران » رو دیدین . من چون علاقه شدیدی به سینمای معناگرا دارم اکثر مطالب وبلاگم رو تو این زمینه مینویسم چون اعتقاد دارم فیلم خوب میتونه از یک انسان یک انسان دیگری بسازه و تاثیرش رو من خودم حس کردم . حالا میپردازم به معرفی فیلم :

tip خطر لوس شدن « ممکن است این مطلب پایان داستان را لو بدهد »

فیلم «دریای درون» به کارگردانی آلخاندرو آمنابار محصول سال 2004 اسپانیا به زندگی یک معلول قطع نخاعی می پردازد که 27 سال است در خانه برادرش با سخت ترین شرایط زندگی می کند، رامون که همه سعی اش را برای گرفتن اجازه قانونی برای مرگ مصروف می کند ، نهایتا موفق نمی شود . ولی در این راه با خولیا آشنا می شود که  به  او در چاپ و انتشار کتابش کمک می کند، با وجود موفقیت و شهرت ، رامون نهایتا با نوشیدن ماده سمی  در  مقابل  دوربین  خودکشی میکند، خولیا نیز به بیماری فراموشی و کوری دچار می شود.

نمایی از فیلم دریای درون - رامون در خال نوشتن کتاب

محور و سئوال اصلی فیلم این است که انسان تا چه میزان در برابر «زندگی» خود، «حق» و «آزادی» دارد و گستره این حق تا کجاست و آیا انسان این «حق» را دارد به خاطر رنج هایش، بطور قانونی ، مرگ را طلبد کند؟

در نگاه اول، هر چند «دریای درون» تلخ و مایوس کننده می نمایاند، اما چندبعدی بودن و خصلت آینه وار بودن فیلم و ایجاد  بستری عادلانه برای تقابل منصفانه دیدگاههای مختلف در مورد زندگی و مرگ و انسان، بر تلخی اولیه آن می چربد و با وجود پایان غم انگیز، فیلم نوعی شعف و شیرینی خاص را بر ذائقه مخاطبان می نشاند.

بدون تردید نقطه قوت فیلم آمنابار (که لبخند تمسخرآمیز رامون به زندگی! چاشنی دائمی سکانس هایش است) دیالوگ های قوی و جانداری است که بین شخصیت ها رد و بدل می شود و همین دیالوگ های بیادماندنی و جالب است که در حقیقت یک بحث کلامی ـ فلسفی جذاب را با ساده ترین کلمات و اصطلاحات به مخاطب عرضه می کند و حتی مخاطب عام نیز کاملا در جریان مضمون پیچیده و فلسفی و البته انسانی فیلم قرار می گیرد و حتی می تواند در مورد آن به قضاوت بنشیند.

«دریای درون» آفرینش تصویری «تمام عیار» از رنج و اختیار و آزادی و در نهایت مرگ یک انسان است. ممکن است کسانی در نگاه ظاهری و اولیه فکر کنند فیلم تبلیغ » نیهیلیسم و پوچگرایی » است، ولی وقتی در کشاکش دیالوگ های تاثیرگذار فیلم و جایی که رامون با قوانین اسپانیا ـ که کمک به مرگ بیماران صعب العلاج را ممنوع می شمارد ـ مواجه می شوند، این افراد نمی توانند بر عقیده قبلی خود پای فشارند.

مخاطب در طول فیلم درمی یابد که حتی انسانهای لائیک و پوچگرا هم مجبور به پذیرفتن «روایت الهی» از حق انسان برای زندگی هستند و بر این اصل تکیه می کنند که «زندگی انسان، متعلق به او نیست که هر تصمیمی بخواهد برای آن بگیرد» … که اگر «رنج» مجوز «مرگ» باشد و انسان هر آن آزادی انتخاب مرگ را داشته باشد، دیگر هیچ انسانی روی کره خاکی زنده نمی ماند.

یا  در نیمه دوم فبلم، وقتی مبارزات رامون و دوستان حقوقدانش را برای اخذ حق مرگ شاهد هستیم، از زبان دوست وکیل رامون که در قامت یک وکیل از حق او و سایر معلولان قطع نخاعی برای «خودکشی» ـ و به زعم آنان رها شدن از زندگی خفت بار ـ دفاع می کند، می شنویم که «اینکه دولت اجازه نمی دهد شهروندی خود به زندگی خفت آمیزش پایان ندهد، فقط برای کسانی که به متافیزیک اعتقاد دارند، منطقی است.»

در طول فیلم می توان نتیجه گرفت که رامون شخصیتی کاملا غیرمذهبی دارد، یا به بیان بهتر، کارگردان، با هنرمندی تمام، رنج و آلام و دنیای ذهنی و درونی یک فرد غیرمذهبی را به تصویر می کشد، خصلت غیرمذهبی بودن رامون باعث شده مراتب غیرمحسوس «وجود» و لذت های ماورایی زندگی مثل «عشق» را نفهمد و با اسارت در چنبره رنج های روزمره ناشی از بیماری، احساس کند تنها ره رهایی از ذلتی که در آن به سر می برد، مرگ است. رامون در اواخر فیلم به زنی که به او برای خودکشی کمک می کند و به او علاقه مند شده می گوید: «من هرگز نتوانستم بفهمم عشق چقدر حقیقت دارد؟»

اینکه اعتقاد به خداوند و متافیزیک چنان طبیعی و فطری و غیرقابل انکار است که انکار آن فقط باعث نفی همه مراتب وجود و تسلیم محض و سیاه در برابر پوچی ها می شود، می تواند به عنوان پیام غیرمستقیم فیلم «دریای درون» تاویل شود، پیامی که مهم نیست کارگردان به عمد یا به سهو آن را در فیلم گنجانده یا نه، ولی به دلیل تصویرگری کامل و ماهرانه فیلم این مضمون به خوبی از آن قابل تفسیر است.

بی شک به تصویر کشیدن روح الهی حاکم و جاری بر طبیعت و وجود که ناخودآگاه به نشان دادن سرنوشت سیاه و تاریک طبیعت و انسان بدون اعتقاد به خدا و متافیزیک منتهی می شود، می تواند یک مفهوم از سینمای دینی باشد.

رامون، هر چند در پایان فیلم موفق می شود ایده خود را اجرا کند و بمیرد، ولی مخاطب در پایان فیلم با دیدن سلوک و جریان زندگی و توانمندی ها و درخشش ها و موفقیت های رامون، به او این «حق» را نمی دهد که خودش را بکشد و باز هم دلیلی قانع کننده برای مرگ رامون نمی یابد، هر چند به خواسته و اختیار او احترام می گذارد.

می توان گفت فیلم «دریای درون» در ستایش «اختیار» ساخته شده، اختیار آدمی عالی ترین و گرانبهاترین دارایی انسان است، اما در همین فیلم به روشنی می بینیم که «اختیار» بدون «اراده» به مرگ (که انتخابی آسان برای فرار از رنج هاست) منتهی می شود.

و باز هر چند قهرمان فیلم، با سرسختی و لجاجت «مرگ» را انتخاب می کند، اما از طعم تصویری و معنایی فیلم می توان دریافت که این همه غرض و مقصود سازنده نیست: یکی از سکانس های بیادماندنی «دریای درون» جایی است که رامون در خودرو مخصوص حمل معلولان در حالی که به سمت مرگ حرکت می کند، در دشت های سرسبز روح جاری و حضور جادویی زندگی و وجود را (که بسیار برتر از نقض و رنج است) می بیند و می شنود و حس می کند: دختربچه ای شاد که در دشت می دود، دوچرخه سواری در سراشیبی مسیر ولی امیدوار، ولی رامون فقط با دیدن این مناظر بدیع و سرشار از روح زندگی لبخندی تلخ می زند … گویی رامون اراده لازم را برای بهرمندی از ظرفیت های وجود ندارد یا نمی خواهد داشته باشد.

نمایی از فیلم دریای درون - خولیا دوست رامون

از سوی دیگر دیالوگ های «دریای درون» کنایه ای به کلام مسیحی نیز هست. یکی از فصول اصلی فیلم مجادله رامون با کشیشی است که به قصد منصرف کردن او از خودکشی به محل زندگی اش آمده است. این کشیش که از قضا مثل رامون قطع نخاع است از مواهب زندگی و وجود برای رامون می گوید و اینکه «زندگی فقط «حرکت» نیست، دویدن یا پا زدن به توپ!» و رامون به او نهیب می زند: «زندگی حق انسان است نه خدا!»

یا هنگامی که کشیش به رامون می گوید: «آن آزادی که به زندگی پایان دهد، آزادی نیست»، رامون پاسخ می دهد: «آن زندگی هم که به آزادی پایان دهد، زندگی نیست!» برای رامون به دلیل خصوصیات شخصیتی اش، زندگی بدون آزادی (آزادی جسمانی و مادی) تصورپذیر نیست و همین او را به بن بست می رساند.

به نظر من این فیلم رو ببینین بد نیست . میتونه خیلی برای یک انسان مفید باشه!

حرف اول

ژوئیه 2, 2007

سلام

از این به بعد چیزایی که به ذهنم میرسه رو اینجا مینویسم ، امیدوارم هم برای خودم هم دیگران مفید باشه